داستان طنز و خنده دار توهم در سری مطالب داستان های طنز امروز برای شما یک داستان بسیار خنده دار داریم که می توانید در زیر بخوانید و لذت ببرید: مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دو,داستان,خنده,توهم ...ادامه مطلب
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گرانقیمت پذیرایی میکرد، بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او میداد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد، نزد دوستانش او را برای جلوهگری میبرد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد. واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت! او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود و مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید؛ اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و تو,داستانه,مراه,همیشگی ...ادامه مطلب
داستان طنز و خنده دار توهم در سری مطالب داستان های طنز امروز برای شما یک داستان بسیار خنده دار داریم که می توانید در زیر بخوانید و لذت ببرید: مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!راه افتادم تو دل جنگ,داستان,طنز,خنده,دار,توهم ...ادامه مطلب
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»گفت:.... میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!,داستان های کوتاه عبید زاکانی,داستان کوتاه از عبید زاکانی,داستان های کوتاه از عبید زاکانی,داستان کوتاه طنز از عبید زاکانی,داستان های کوتاه طنز عبید زاکانی ...ادامه مطلب
کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت. یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا را روی میز می گذاشتند و می رفتند، معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون می رسید اما کمال الملک پولی در بساط نداشت بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب عکس ی,داستان کوتاه زیبا,داستان کوتاه زیبا و تاثیرگذار,داستان کوتاه زیبا و جالب,داستان کوتاه زیبا و آموزنده,داستان کوتاه زیبا و عاشقانه,داستان کوتاه زیبا خدا,داستان کوتاه زیبا عاشقانه,داستان کوتاه زیبا به زبان انگلیسی,داستان کوتاه زیبا درباره خدا,داستان کوتاه زیبای انگلیسی ...ادامه مطلب
شبی ، برف فراوانی آمد و همه جا را سفید پوش کرد . دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، عبور کنند که به مدرسه می رسید. یکی از آنان گفت : کار ساده ای است! بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت ، سر خود را بلند کرد تا به ردپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگزاگ قدم برداشته است. دوستش را صدا زد و گفت:” سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی! پسرک فریاد زد: کار ساده ای است! بعد سر خود را بالا گرفت. به در مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت. رد پای او کاملا صاف بود.,داستان کوتاه برف,داستان کوتاه آدم برفی,داستان های کوتاه سفید برفی,داستان کوتاه برف های کلیمانجارو,داستان کوتاه سفید برفی,داستان کوتاه روز برفی,داستان کوتاه یک روز برفی ...ادامه مطلب