داستان کوتاه (عبید زاکانی)

ساخت وبلاگ

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:....
 
می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

وبلاگ سرگرمی داراب فردا...
ما را در سایت وبلاگ سرگرمی داراب فردا دنبال می کنید

برچسب : داستان های کوتاه عبید زاکانی,داستان کوتاه از عبید زاکانی,داستان های کوتاه از عبید زاکانی,داستان کوتاه طنز از عبید زاکانی,داستان های کوتاه طنز عبید زاکانی, نویسنده : darabfardao بازدید : 196 تاريخ : جمعه 14 آبان 1395 ساعت: 10:13